داستان عشق بی حسرت
پسری داشت که عاشقه اون بود دختره همیشه می گفت اگه من
چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا
شد که به اون دختر چشماشو بده وقتی که دختر بینا شد دید که
دوست پسرش کوره
بهش گفت:من دیگه تو رو نمی خوام برو پسر با ناراحتی رفت و یه لبخند
تلخ بهش زدو گفت :مراقب چشمهای من باش.